loading...

صدای باران

بهشت آغوش توست و من در آغوش تــــو رستگارترین مسلمان زمینم

بازدید : 817
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22

بسم الله الرحمن الرحیم
آقای مهربانم سلام...!
مدتی می‌شود که بهانه‌های مختلف، پنجره‌ی روشنی را بر من بسته است...مثل همه‌ی اهل زمانه‌ام! آخر مردمان زمانه‌ی ما،
به بهانه‌ی زندگی پر ز نور، در تاریکی سر می‌کنند...به بهانه‌ی چیدن گلی، به بوستان نقاشی شده‌ی تابلوی کاغذی چشم می‌دوزند...
به بهانه‌ی سیرابی، سراب‌ها از پس هم می‌گذرانند...و به بهانه‌ی انتظارت، بر پشت دیوار غیبت تکیه می‌زنند...و...بهانه پشت بهانه...گویی کسی نیست تا برخیزد و بی‌بهانه، سنگی از این دیوار غیبت برچیند...!
آری...
حالا من هم از همان اهالی‌ام...
از اهالی کوی غافلان...
از اهالی سطرهای نقطه ‌نقطه...!
اما با همه‌ی نداشته‌هایم،
با همه‌ی نقطه ‌چین ‌هایم...!
هر از گاهی،
گرمی‌آفتاب مهربانی را، از پشت پنجره‌ی نیمه بسته‌ی دلم، احساس می‌کنم.
خورشیدی که به آهستگی،
با قدومی‌آرام و بی‌صدا...
بر داخل کلبه‌ی سرما زده‌ام، گرمی‌می‌چکاند...
باز هم مثل مردم زمانه‌ام...!
اما نمی‌دانم چه می‌شود که در جستجوی تابش بیشتر،
و آن‌همه حرص و ولع بیش از پیش، داشته‌هایمان را هم پشت گوش می‌اندازیم...
بیش خواستن کجا و اندک را هم ز کف دادن کجا؟
آقاجان... چه می‌کنی با ما نامردمان؟
چه می‌کنی با این‌همه پنجره‌ی بسته و مهر و موم شده؟
چگونه از روزنه‌ی پنجره‌های سنگی، بر ما نااهلان می‌تابی و گرمیت را دریغ نمی‌کنی؟
مولاجان دلم برایت تنگ است...
تنگ‌تر از پیش...
بر من بتاب‌‌‌ای خورشید...
بر کلبه‌ی محقّر دلم باز هم بتاب...
باز هم بر همه‌ی مردمان زمانه‌ام بتاب...!
تا شاید گرمی‌نگاهت، خواب زمستانی را از چشمهای خواب‌زده‌ی مان بزداید...
بر ما بتاب...

خودم را دوست دارم
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 43
  • بازدید کننده دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 194
  • بازدید سال : 21192
  • بازدید کلی : 25897
  • کدهای اختصاصی